وابستگی

وابستگی در عین حال که میتونه بهترین حسی باشه میتونه بدترین حس رو هم داشته باشه وابستگی به یه شی کوچیک تا وابستگی به شهر و محل زندگیت قبلا گفته بودم من ادم وابسته ای هستم و تا جایی که بشه و جا داشته باشه ریسک تغییر رو قبول نمیکنم ولی وقتی اتفاق هم بیوفته سعی میکنم باهاش اخت بشم 

یادمه بچگیم همیشه همبازیم برادرم بود و همیشه ی خدا با دست و پای زخم و زیلی از فوتبال برمیگشتم خونه و چیزی به اسم عروسک یا خاله بازی رو دوست نداشتم تا یه روز که توی اسباب کشی بابا بزرگم اینا عروسک بچگی مامانم پیدا شد و رسید به من و ورق چرخید به حدی بهش وابسته شدم که موقع خواب سر سفره توی مسافرت حتی توی بازی فوتبال باهام بود و از خودم جداش نمیکردم تا اینکه یه روز از مدرسه برگشتم و دیدم نیست روز ها واسش گریه کردم و با مامانم قهر کردم و غذا نخوردم و خودم رو میزدم به در و دیوار که چرا عروسک من نیست نه اینکه خوشگل باشه ها نه یه عروسک زشت بود ولی وابستگیم باعث میشد بیخیالش نشم و نخوام از دستش بدم حتی فکر میکنم اگه قرار بود تا الان باشه همونقدر بهش وابسته میموندم یا نه 

یا یه دوستی داشتم توی بچگی که خیلی بهم وابسته شده بودیم و وقتی یکی از ماها نبود حال اون یکی بد میشد یه روز اومد و گفت دارن اسباب کشی میکنن بازم همون حس ها بود ولی دیگه بزرگ تر شده بودم و نمیشد خودم رو بزنم به در و دیوار فقط گریه میکردم و میگفتم اگه بره من چیکار کنم و یه روز رفت و دیگه ازش خبری نداشتم  یعد ها کلی دنبالش گشتم ولی هیچکس ازش خبری نداشت هنوز هم که یادم میوفته دوست دارم پیداش کنم برم ببینمش و کلی باهاش راجع به اون روزهامون حرف بزنیم 

دختری با اسانس احساس...